اسما اکسیر

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

داستانی خواندنی

07 آبان 1395 توسط اسما اكسير

مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته
و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.
هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،
رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.
علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم…
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم

 نظر دهید »

داستان اموزنده

07 آبان 1395 توسط اسما اكسير

پول
يک سخنران معروف در مجلسي که دوصد نفر در آن حضور داشتند، 20 دالر را از جيبش بيرون آورد و پرسيد: چه کسي مايل است اين پول را داشته باشد؟ دست همه حاضرين بالا رفت. سخنران گفت: بسيار خوب، من اين پول را به يکي از شما خواهم داد ولي قبل از آن ميخواهم کاري بکنم. و سپس در برابر نگاه‏هاي متعجب، پول را هر طور که توانست با دست خود مالید تا که پول دیگه خیلی کهنه شده بود و باز پرسيد: چه کسي هنوز مايل است اين پول را داشته باشد؟ و باز دستهاي حاضرين بالا رفت. اين بار مرد، این پول کهنه شده را به زمين انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روي زمين کشيد. بعد پول را برداشت و پرسيد: خوب، حالا چه کسي حاضر است صاحب اين اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با اين بلاهايي که من سر این پول آوردم، از ارزش این پول چيزي کم نشد و همه شما خواهان آن هستيد. و ادامه داد: در زندگي واقعي هم همين‏طور است، ما در بسياري موارد با تصميماتي که ميگيريم يا با مشکلاتي که رو به‏ رو ميشويم، خم ميشويم، خاک‏آلود ميشويم و احساس ميکنيم که ديگر ارزش نداريم، ولي اينگونه نيست و صرف‏ نظر از اينکه چه بلايي سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نميدهيم و هنوز هم براي افرادي که دوستمان دارند، آدم با ارزشي هستيم.

 نظر دهید »

همیشه یک راه حل هست

07 آبان 1395 توسط اسما اكسير

نگران هیچ چه نباشید همیشه یک راه حل وجود دارد
روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: …

اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است….

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

 نظر دهید »

کجایی مولای من

07 آبان 1395 توسط اسما اكسير

 نظر دهید »

کاش این جمعه بگویند به تبریک ظهورش صلوات

07 آبان 1395 توسط اسما اكسير

زمان گذشت و قلبم گواهی می دهد که به یقین تو می آیی.

تو می آیی و آیینه های زنگار گرفته قرن ها جهالت و سکوت و روزمرگی را دوباره جلا خواهی داد.

تو می آیی و قلب های سیاه شده از تنهایی را دوباره با حضور روشنی بخش خود نورانی خواهی کرد……….

 نظر دهید »

کجایی مولای من

07 آبان 1395 توسط اسما اكسير

 نظر دهید »

کجاییی؟؟؟

07 آبان 1395 توسط اسما اكسير

 نظر دهید »

بوی انتظار

07 آبان 1395 توسط اسما اكسير

: بوي انتظار…

چند وقت پیش صبح تلویزیون روشن بود و در شبکه سه برنامه ی ماه عسل را نشان میداد. همین طور که خیره به تلویزیون نگاه می کردم نوبت به مرور برنامه ی گذشته ی ماه عسل رسید. برنامه ای مربوط به زندانی ها. .خبر آزادی پدری را به فرزند 8 ساله اش دادند در آن برنامه برگه ی آزادی پدرش را به دستش دادند و گفتند که پدر میاید که پدر آزاد شد.آنقدر ذوق کرده بود که گریه می کرد اشک شوق گونه هایش را نوازش می داد.
وقتی که از او پرسیدند با دیدن پدرش به او چه می گوید؟ بازبان کودکانه گفت : می گم 7 ماهه که ندیدمت.
یک آن دلم شکست نا خود آگاه اشک از چشمانش جاری شد با خود گفتم چه قدر ما به هم نزدیکیم, چه قدر به هم شبیهیم. پدر او در زندان بود پدر من هم؛ او هم چند وقتی پدرش را ندیده بود من هم. راستش را بخواهید به حالش غبطه خوردم حسودیم شد.
پدر او به خاطر گناهی غیر عمد در زندان اسیر بود اما پدر من به خاطر گناه فرزندش در زندان اسیر است. زندان پدر او زندان معمولی است اما زندان پدر من زندان غیبت است زندان غربت. او تنها 7 ماه پدرش را ندیده بود اما من به اندازه ی سالهای عمرم ندیدمش. او کوچک بود و مشکلش پول کاری از دستش بر نمی آمد اما من……
نمی دانم چرا من کاری نمی کنم؟ چرا دلم برایش تنگ نشده؟

یاد آن شهیدی بخیر که برای شادی امام زمانش تمام مشکلات جنگ را تحمّل می کرد و شبانه در بیابانی نماز شب می خواند و در بین رازو نیازش آرزوی شهادت را می شنیدی و زیر لب این شعر را زمزمه می کرد:

«منی که مایه ننگم به حدّ رسوایی
چگونه از تو بخواهم به دیدنم آیی»

آقا جان مارو ببخش ……

الهم عجل لولیک الفرج

 نظر دهید »

شهدا همیشه زنده اند

07 آبان 1395 توسط اسما اكسير

 نظر دهید »

یا زهرا

07 آبان 1395 توسط اسما اكسير

 نظر دهید »

چیه داداش مشکلی داری

07 آبان 1395 توسط اسما اكسير

 نظر دهید »

بدون شر ح

06 آبان 1395 توسط اسما اكسير

 نظر دهید »

مهدی جان

06 آبان 1395 توسط اسما اكسير

چه انتظارعجیبی! توبین منتظران هم عزیز من چه غریبی!

عجیب تر که چه آسان نبودنت شده عادت*

چه کودکانه سپردیم دل به بازی قسمت

چه بی خیال نشستیم چه کوششی چه وفایی؟

فقط نشسته وگفتیم خداکند که بیایی.

 نظر دهید »

یا مهدی ادرکنی

06 آبان 1395 توسط اسما اكسير

شاگرد:

استاد، چکار کنم که خواب امام زمان رو ببینم؟

پیر مغان :

شب یک غذای شور بخور. آب نخور و بخواب. شاگرد دستور پیر رو اجرا کرد و برگشت.

شاگرد:

استاد دائم خواب آب میدیدم! خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب مینوشم. کنار لوله آبی در حال خوردن آب هستم! در ساحل رودخانه‌ای مشغول…. گفت اینا رو خواب دیدم!

پیر مغان فرمود:

تشنه آب بودی خواب آب دیدی؛ تشنه امام زمان بشو تا خواب امام زمان ببینی

 نظر دهید »

اقاا کجایی؟؟؟

06 آبان 1395 توسط اسما اكسير

 نظر دهید »

اقا تو را گم کرده ایم

06 آبان 1395 توسط اسما اكسير

 نظر دهید »

شهادت امام سجاد تسلیت باد

06 آبان 1395 توسط اسما اكسير

 نظر دهید »

شهادت امام سجاد تسلیت باد

06 آبان 1395 توسط اسما اكسير

 نظر دهید »

شهادت امام سجاد تسلیت باد

06 آبان 1395 توسط اسما اكسير

بهار آسمان چارمینی

غریب امّا، امامت را نگینی

همه از کربلا تا شام گفتند:

امام عشق، زین‌العابدینی

شهادت زین العابدین علیه السلام، پیامبر کربلای عشق را تسلیت می گوییم.

 نظر دهید »
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

اسما اکسیر

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • دلتنگی
  • ولاتدت موسی کاظم
  • محرم در راه است
  • هوای حسین
  • هوای حرم
  • یا زهرا
  • یا زهرا
  • هوای حسین
  • ماه محرم
  • اه محرم
  • اه محرم
  • ماه حرام
  • محرم
  • ماه محرم
  • زندگی شاد
  • متنی زیبا و قابل تحمل
  • متنی زیبا
  • متنی زیبا و قابل تحمل
  • عکسی زیبا
  • بدون شرح
  • عکس
  • شهدا شرمنده ایم
  • چادر من تاج بندگیی
  • شهید چمران
  • مراسم عزاداری
  • پخش نذری
  • متنی تکان دهنده
  • خدای من
  • زندگی چیست
  • زندگی زیباست
  • زندگی زیباست
  • زندگی کوتاه است
  • محبت
  • عشق یعنی برادر
  • خدای من
  • یا حسین
  • فواید گریه
  • یا حسین
  • سخنرانی
  • دنیا
  • جملات ناب
  • جملات ناب
  • جملات ناب
  • جملات ناب
  • جملات ناب
  • بدون شرح
  • مطلب ناب
  • سخنان ناب
  • سخنان معصوم
  • سخنان معصوم
  • سخنان ناب
  • سخنان ناب
  • سخنان معصوم
  • سخن معصوم
  • سخن معصوم
  • قضاوت نکنیم
  • عکسسی زیبا
  • اربابم حسین
  • خداوند می بیند
  • عارفانه ها
  • دانستنی ها
  • درمان اضطراب
  • درمان اضطراب
  • سن اضطراب
  • لبخند زدن
  • زندگی چیست
  • جمکران
  • دلم تگه
  • ارامش
  • دانستنی ها
  • مهم
  • خیلی مهم
  • حدیث
  • حدیث
  • فصل پاییز
  • شهادت
  • مناسبتی
  • سخن از بزرگان
  • رهبری
  • امام زمان
  • رهبر
  • دلم جمکگران میخواهد
  • مناسبتی
  • دانستنی
  • این جمعه هم سر اومد
  • تسلیت
  • کتاب
  • زندگی سبک عاشورایی
  • زندگی به سبک زن عاشورایی
  • ÷نج شنبه
  • شهادت
  • پیامبر
  • امام حسن (ع)

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس