بی تابم
بی تابم…
بی تاب و بی قرار…
حال دلم ابریست…حال چشمانم بارانی…
جا مانده ام… وقتی وداع می کند…
حلالیت می طلبد…
و وقتی.. التماس دعا می گویم…
غبطه می خورم به سعادتش..
به حال این روز هایش…
به زمزمه هایش…
به بغضش برای دیدن حرم، و ضریحی که ندیده، اما قرار است ببیند…
چون سعادت دارد و دعوت شده… چون دعایش اجابت شده…
دیده بودم اشتیاقش را…
وقتی که اربعین سال گذشته با حسرت، رفقایش را بدرقه می کرد…
و از اعماق قلبش التماس دعای زیارت می کرد…
امسال او هم رفت…
رفت و پیوست به خیل عشاق ارباب…
اما من چه؟
باز هم جا مانده ام…
باز هم سعادت نداشتم…
دوستانم رفتند…جا ماندم…با دلی سوخته..
می سوزم و آب میشوم وقتی عشق و اشتیاق وصل به ارباب را در آن جاده طولانی میبینم (البته از فاصله بسیار دور و از قاب تلویزیون..)
وقتی میبینم پایشان تاول زده اما بی قرار وصل اند…
مسیر را نمی بینند، مقصد نهایت آرزوست…
دیدن آن دو گنبد و آن خیابان بینِ دو حرم نهاااایت عشق است..
خدایااااا
توفیق زیارت را روزی ام قرار بده که بی تابم و دل تنگ…